چند روز پیش متوجه شدم آقای نوری زاده که پس از انتخابات 88 مواضع قابل تاملی گرفت اظهارات سخیفی راجع به جنایت آمریکا در شلیک به هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران ایراد فرموده. اما اندر این اظهارات طرح چند نکته از زبان این بنده حقیر یعنی خودم بد نیست!
نوری زاده:
ما کجا به بلوغ هسته ای رسیده ایم آنجا که در ساک مسافران بی خبر مکه ی خودمان اسلحه مخفی می کنیم و به عربستان می فرستیم؟ یا به محض شلیک آمریکایی ها و زدن هواپیمای مسافربری ما، داد و قال سرمی دهیم که ای دنیا این آمریکایی های نامرد را ببینید که به هواپیمای مسافربری هم رحم نمی کنند؟! اما دم برنمی آوریم که در سایه ی معکوس همان هواپیمای مسافربری جنگنده های خود را مخفی کرده بودیم تا از رادار ناو آمریکایی فرار کنند و به او ضربه بزنند. در قاموس بلوغ ما آیا یک زنگ خطری فعال نشد که ممکن است آن همه مسافربی پناه بخاطر هوش زیاد ما جانشان را از دست بدهند؟
***
و پاسخ های بنده به این سخنان!
اولا جناب آقای نوری زاده ی گل، اگر توجهتان را بیشتر از این حرف ها جمع می کردید متوجه می شدید که این اقدام در زمان جناب آقای میر حسین موسوی خودتان رخ داد! همان کسی که برایش سینه چاک دادید!!
دوما دفعه ی بعدی که آمریکایی ها همچین جنایتی در حق ملت ما انجام دادند من خودم به شما قول می دهم از آن ها تقدیر و تشکر کنم. قول هم می دهیم داد و قال نکنیم و مثل آقای خاتمی که بدون داد و قال چند ملوان ارتش آمریکا که وارد آب های ما شده بودند و توسط نیروهای سپاه دستگیر شده بودند را آزاد کرد عمل کنیم!!
سوما راستی چرا شما وکیل مدافع آمریکایی ها شده اید! در ضمن طبق کدام سند گفتید که جنگنده های ما در سایه ی معکوس هواپیمای مسافربری قصد ضربه به ناو امرکایی را داشتند؟ راستی مگر در آن زمان و با آن امکانات می شد با چند جنگنده به ناو های آمریکایی ضربه زد؟!! اساسا کاش راجع به این ضربه بیشتر توضیح می دادید!!!
چقدر خوبه انسان طوری عمرش رو سپری کنه که در انتها ذکر زبانش نشه:
ما اشتباه کردیم
حدود یک سال و نیم پیش در یک مجمع علمی - شبیه همین مجموعه که جوانها و دانشجوها و زبده ها بودند - گفتم انتظار این است که پنجاه سال دیگر ما در دنیا و در سطح عالم، حرف اول علمی را بزنیم؛ یعنی مرزهای علم را ما تعیین کنیم. کار به جایی برسد که زبان ما - که زبان فارسی است - در دنیا زبان علم بشود. این، آن افقی است که جلوِ چشم من است. برای اینکه به این نقطه برسیم، اولاً باید باور کنیم که این میشود. اگر شما که استادید، آن آقا که دانشجو است و آن شخص سومی که مدیر و در رأس تشکیلات است، باور نداشته باشد که این کار عملی است، بدانید قطعاً نخواهیم رسید. باید باور کنیم.
مقام معظم رهبری
در دیدار اساتید و اعضای هیئت علمی دانشگاه ها
1385/7/13
بالاخره انتظار به پایان رسید
مادر شهید بزرگوار حسین پاکدامن بعد از بیست و هفت سال به دیدار فرزندش شتافت
رتبه اول: من همین جا به این مناسبت، این جمله را عرض بکنم: حکام بحرین ادعا کردند که ایران در قضایاى بحرین دخالت میکند. این دروغ است. نه، ما دخالت نمیکنیم. ما آنجائى که دخالت کنیم، صریح میگوئیم. ما در قضایاى ضدیت با اسرائیل دخالت کردیم؛ نتیجهاش هم پیروزى جنگ سى و سه روزه و پیروزى جنگ بیست و دو روزه بود. بعد از این هم هر جا هر ملتى، هر گروهى با رژیم صهیونیستى مبارزه کند، مقابله کند، ما پشت سرش هستیم و کمکش میکنیم و هیچ ابائى هم از گفتن این حرف نداریم. این حقیقت و واقعیت است. اما اینکه حالا حاکم جزیرهى بحرین بیاید بگوید ایران در قضایاى بحرین دخالت میکند، نه، این حرف درستى نیست؛ حرف خلاف واقعى است. ما اگر در بحرین دخالت میکردیم، اوضاع در بحرین جور دیگرى میشد!
۱۳۹۰/۱۱/۱۴خطبههای نماز جمعه تهران
رتبه دوم: ما امروز در شرائط شِعب ابىطالب نیستیم؛ ما در شرائط بدر و خیبریم.
۱۳۹۰/۱۰/۱۹بیانات در دیدار مردم قم به مناسبت سالروز ۱۹ دی
رتبه سوم: هم آمریکا بداند، هم دستنشاندگانش بدانند، هم سگ نگهبانش رژیم صهیونیستى در این منطقه بداند؛ پاسخ ملت ایران به هرگونه تعرضى، هرگونه تجاوزى، بلکه هر گونه تهدیدى، پاسخى خواهد بود که از درون، آنها را از هم خواهد پاشید و متلاشى خواهد کرد.
۱۳۹۰/ ۸/۱۹بیانات در دانشگاه افسرى امام على (علیهالسّلام)
رتبه چهارم: میلیونها رسانه را به کار انداختند، براى اینکه مردم را دلسرد کنند. گاهى گفتند مردم در انتخابات (مجلس نهم) شرکت نمی کنند... در روز جمعهاى که مىآید، یک سیلى سختتر به چهره استکبار خواهد زد.
۱۳۹۰/۱۲/۱۰بیانات در دیدار اقشار مردم و خانواده شهدا و ایثارگران
رتبه پنجم: تاریخ بشریت، بر سر یک پیچ بزرگ تاریخى است. دوران جدیدى در همهى عالم دارد آغاز میشود.
۱۳۹۰/۱۱/۱۰بیانات در دیدار شرکتکنندگان در اجلاس جهانی «جوانان و بیدارى اسلامى»
رتبه ششم: یک جمله هم راجع به این تهدیدهاى آمریکا عرض بکنیم. مرتباً تهدید میکنند؛ تهدید به این زبان: همهى گزینهها روى میز است! یعنى حتّى گزینهى جنگ. این، تهدید به جنگ است با این زبان. خب، این تهدید به جنگ، به ضرر آمریکاست؛ خود جنگ، ده برابر به ضرر آمریکاست.
۱۳۹۰/۱۱/۱۴خطبههای نماز جمعه تهران
رتبه هفتم:فلسطین، فلسطینِ «از نهر تا بحر» است، نه حتّى یک وجب کمتر.
۱۳۹۰/ ۷/ ۹ بیانات در کنفرانس حمایت از انتفاضه فلسطین
رتبه هشتم: حقیقتاً انتخابات، سیلى به چهرهى دشمنان این ملت است... حساسیتش از دفعات قبل هم شاید بیشتر است؛ به خاطر اینکه تیرهاى موجود در ترکش استکبار علیه شما مردم تمام شده. هرچه میتوانستند، ضربه زدند.
۱۳۹۰/۱۲/۱۰بیانات در دیدار اقشار مردم و خانواده شهدا و ایثارگران
رتبه نهم: این سال را «سال جهاد اقتصادی» نامگذاری میکنم و از مسئولان کشور، چه در دولت، چه در مجلس، چه در بخشهای دیگری که مربوط به مسائل اقتصادی میشوند و همچنین از ملت عزیزمان انتظار دارم که در عرصهی اقتصادی با حرکتِ جهادگونه کار کنند، مجاهدت کنند. حرکت طبیعی کافی نیست؛ باید در این میدان، حرکت جهشی و مجاهدانه داشته باشیم.
۱۳۹۰/۱/۱ بیانات در دیدار هزاران نفر از مردم استان فارس
رتبه دهم: تا من زنده هستم، تا من مسئولیت دارم، به حول و قوهى الهى نخواهم گذاشت این حرکت عظیم ملت به سوى آرمانها ذرهاى منحرف شود.
۱۳۹۰/ ۲/ ۳بیانات در دیدار هزاران نفر از مردم استان فارس
نظر سنجی سایت khamenei.ir
ناشری که زیر شکنجه
آلخلیفه تکبیر... گفت و شهید شد
کتابهای مذهبی فارسی را به عربی ترجمه
میکرد و برای شیعیان بحرین، عربستان، امارات و... میفرستاد. «دار المکتبه
الفخراوی» برای شیعیان کشورهای خلیج فارس حسابی غنیمت بود.
در همین انتشارات 250
عنوان کتاب را ترجمه و توزیع کرد و آثار شهید مطهری، شهید دستغیب، قرائتی، آیت الله
جوادی و ... را به دست شیعیان مظلوم کشورهای عربی میرساند.
حالا انقلاب مردم
بحرین اوج گرفته بود؛ 9 روزی بود که خبر درست و حسابی از او نمی رسید. اما بعد از
نه روز پیکر بیجان او را به خانوادهاش تحویل دادند.
24 فروردین سال 90
بود،
چهارشنبه روزی که پیکر شهید فخراوی را در خیابانهای منامه تشییع
کردند.
خیلی ها که تا آن روز کتابهای انتشارات فخراوی را در دست گرفته بودند،
زیر تابوت او رفتند و همراه با دختر کوچکش، سارا اشک ریختند.
مینشینند آقایان وراجى کردن و حرف زدن و استدلال کردن، که نبود رابطهى با آمریکا براى ما مضر است. نه آقا! نبود رابطهى با آمریکا براى ما مفید است. آن روزى که رابطهى با آمریکا مفید باشد، اول کسى که بگوید رابطه را ایجاد بکنند، خود بنده هستم.
بیانات در دیدار دانشجویان
دانلود کلیپ صوتی مقام معظم رهبری
هم آمریکا بداند، هم دستنشاندگانش بدانند، هم سگ نگهبانش رژیم صهیونیستى در این منطقه بداند؛ پاسخ ملت ایران به هرگونه تعرضى، هرگونه تجاوزى، بلکه هر گونه تهدیدى، پاسخى خواهد بود که از درون، آنها را از هم خواهد پاشید و متلاشى خواهد کرد.
رهبر معظم انقلاب اسلامی
به یاد سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی آوینی چند خاطره از مقام معظم رهبری رو در پایین قرار می دم (منبع)
مصاحبه ی مسیح علی نژاد، خبرنگاری که بعد از سال 88 به دامن انگلیس رفت
و به طور مکرر در برنامه های بی بی سی فارسی و صدای آمریکا
شرکت می کند با کارگردان فیلم قلاده های
طلا، ابوالقاسم طالبی
فایل صوتی
بسیار مصاحبه ی جنجالی می باشد و آقای طالبی از فیلم خود تا ندا آقا سلطان تا تحلیل ایران تا کهریزک و... صحبت می کند
داشتم میلم رو چک می کردم که دیدم یکی از رفقا لینکی رو از سایت الف برام فرستاده و تاکید کرده با دقت بخون. مطلب پر مغز و با محتوایی بود. حیف دیدم توی وبلاگم قرار ندم! ان شا الله که مفید باشه.
نویسنده یادداشت: مرتضی هاشمی مدنی، دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه واریک انگلستان
بخش اول سخنم عمومیتر است:
حلقههای
مطالعاتیِ دوستانه، گمشدهی دانشکدههای علوم انسانیِ ما هستند. عدهای از
دوستان که دور هم جمع شوند و بدون ملاحظه و نیاز به تدارکات با هم مباحثه و
مناظره کنند. این دقیقاً کاری است که ما الان نیاز داریم.
غولِ علم و
فلسفه در غرب نه بر پایهی همایشهای بین المللی و بزرگ و معظم که اصولاً
بر پایهی کارگروهها و حلقههای مطالعاتی کوچکِ پنج تا ده نفری و جلسات
چند نفرهی کتابخوانی استوار است. در بسیاری از دانشگاههای غربی در
کتابخانه و دپارتمانها، اتاقها و سالنهای متعددی با تخته و مبل و صندلی
تدارک دیدهاند که فقط گروههای دانشجویان بنشینند و با هم بحث کنند یا درس
بخوانند.
کار آکادمیک از نظر من در چهار حوزه تعریف میشود: سخنرانی، مطالعه، مباحثه و نوشتن.
در
میانهی سخنرانیها و کلاسهای درس باید تنها به دنبال سرنخها بود.
ایدههایی که جرقهی کارِ آکادمیک هستند، معمولاً از همین سخنرانیها آغاز
میشوند. اما سخنی که از دهان خارج میشود، بادِ هواست. نه نیاز به منبع
دارد، نه چندان دقیق «است» و نه «میتواند» دقت داشته باشد. مطالعه و
جستجوی فردی، در سالنهای ساکت کتابخانه و در میانِ قفسههای کتاب یا در
خلوتِ اتاقِ خواب در میانهی شب، اصل است. جستجویی که اگر به موضوع علاقه
داشته باشی، شیرین است. راهیافتن به ذهن دیگران، آشنا شدن با افقهای جدید
و در یک کلام «دانستن»، لذت بخش است.
اما دو گام بعدی به نظر من نه
تنها مهم هستند که از اصولاند. دربارهی «نوشتن» بعداً مینویسم. اینجا
میخواهم از «مباحثه» بگویم. مباحثهی مداوم، مسائل را در ذهنِ آدمی استوار
میکند. به عمق میکشاند. «اندیشیدن» و زیر و بمِ سخنی را سنجیدن، چیزی
است جدای از مطالعه. مطالعه، مثل دیدن یک اثرِ زیباست و مباحثه، خلقِ پر
مشقتِ یک اثر. هر چه هم که گالریدارِ خوبی باشی، نقاشی کردن چیز دیگری
است.
رودربایستی که نداریم! همه میدانیم که بخش عظیمی از آنچه در
دانشکدههای علوم انسانی ما میگذرد، تولید علم نیست. بلکه شنیدن سخنی زیبا
یا قانع کننده و تکرار مداوم آن برای دیگران است. بعضاً بزرگترین افتخارِ
بسیاری از روشنفکرانمان تنها ترجمهی افکار دیگران است. هرچند ترجمه و
ترجمهی صحیح خودش کار مهم و بزرگی است. اما این را هم زیاد شنیدهایم که
فردی در تمام طول زندگیاش در دانشگاه، تنها افتخارش این است که “فلان مکتب
فکری را من به ایران آوردهام!” اما همان فرد در عرصهی جهانی (یا حتی
کشوری) حتی به اندازهی یک شارحِ خوبِ آن مکتب فکری هم اعتبار ندارد. چون
تنها نقشش انتقالِ افکار دیگری بوده. در حدِ «شرح» هم توانِ «اندیشیدن»
ندارد. تعارف که نداریم، بخشِ اعظم آنچه ما “تدریس” و “تحقیق” میخوانیم،
چیزی جز بازگو کردنِ افکار دیگران نیست. اما مباحثه راهی است برای فکر
کردن. تفاوت، تفاوتِ بازگو کردنِ فکر دیگری است با مستقلاً فکر کردن!
به
نظرِ من یکی از گرهها دقیقاً همینجاست که ما تیم نداریم. حلقههای
دوستانهای نداریم که دیگران، در عالمِ دوستی و مناظره، از بنیانِ نظراتت
سوال بپرسند و وادارت کنند که مدام و گام به گام عقب بروی. گام به گام به
سوالاتی فکر کنی که پیش از این جوابشان را بدیهی فرض کرده بودی.
وقتی
این نباشد محتمل است که نویسندهی کتاب و مقالهای، در تنهایی کتابخانه،
با گردشِ قلمش تو را به سادگی قانع کند. جایی بایستی و به چیزی ایمان
بیاوری که ابعادش را نمیشناسی. بعد کم کم همین نظریات، شخصیتِ دانشگاهیات
را میسازند. بعد هم وقتی از طریق تحصیل و تدریس و ترویجِ افکارِ دیگری،
نان میخوری، به چالش گرفتنِ آن نظریات دشوار میشود. پس نقدِ آراء دیگری،
کلاً برایت ممنوع میشود. نظریاتی که ترویجشان میدهی بخشی از هویتت
هستند و بحث بیش از اینکه آکادمیک باشد، هویتی است. بعد نقدِ پوپر و هایدگر
و مارکس و قس علی هذا، برایت مثل توهین به ناموس میشود! از این به بعد،
کاری که میکنی نقل است نه نقد. شما هم نقالی نه نقاد.
بعد مناظرات و
مباحثاتِ معمول دانشگاهی که قوامِ امورِ دانشگاه و تولیدِ علم به آنهاست،
شیفت میکند به تکنیکهای جنگ روانی. مناظرهای که از اسمش برمیآید که
باید “نظر” محور باشد و هر کس “منظر” (= پنجره = افق دید) خودش را با
دیگران به اشتراک بگذارد، مناظرهای که باید سر تا ته مبتنی بر به اشتراک
گذاریِ متواضعانهی دیدگاه باشد، تبدیل میشود به مبارزه و جنگ روانی و
رَجَز خواندن برای طرف مقابل و ریز دیدنِ دیگری.
از همان ابتدا باید
چند نفری باشند که در فضای دوستانه، آنقدر سوال پیچت بکنند تا عمق
نادانیات را بشناسی. آنوقت شاید در زمانِ نگارش متن یا ارائهی سخنرانی
جملاتت را با “شاید” و “من اینطور فکر میکنم” و “اگر فلان را بپذیریم،
آنگاه شاید بتوان گفت بَهمان”، محدود کنی. دیگر اینکه در حینِ مباحثه،
ابعادی از ماجرا را میشکافی که پیش از این مورد توجه قرار نداده بودی، پس
در همان مناظرهی رسمی هم چند گزارهای که میگویی را با این اطمینان
میگویی که متواضعانه میدانی داری از چه صحبت میکنی.
از همسر جانبازی سوال کردند
چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت ...کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو،
شروع میکنه خودش رو میزنه،
آنقدر میزنه تا داغون شه،
آخه موجیه دست خودش
نیست…
موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم سنی حدود هفده سال داشت . مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح .پدرش مسلمان . دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانیهای حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانیها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت وآمد "ژوان کورسل " با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعهای، یکی ازدوستانش "مسعود " لباس پوشید برود کانون برای مراسم، "ژوان " پرسید: "کجا میری؟ " گفت: "دعای کمیل " ژوان گفت: "دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه میدی بیاییم! " گفت: "بفرمایید " .
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با "مسعود "
رفت و آخر مجلس نشست. آن
شب "ژوان " توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچهها میگفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: "بریم دعای
کمیل ".
گفتند: "حالا که دعای کمیل نمیروند "؛ تا شب خیلی بیتاب
بود.
یک روز بچههای کانون، دیدند "ژوان " نماز میخواند، اما دستهایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده میکند. "مسعود " شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از "ژوان " پرسید: "کی تو رو شیعه کرد؟ "
او جواب داد: "دعای کمیل علی ع".
گفت: "میخواهم اسمم رو بذارم علی ".
"مسعود " گفت: نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا
با امیرالمؤمنین ع.
گفت: "پس چی؟ "
ـ "هرچی دوست داری "
گفت: "کمال "
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت
و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خیلی ناراحت بود. میگفت: "شما بچه منو منحرف میکنید ".
بچهها گفتند: "چند وقتی مادرت را بیار کانون " بالاخره هم
مادرش را آورد. وقتی دید بچهها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. "کمال " هم معمولاً کتاب
میخواند. به خصوص کتابهای شهید مطهری.
خیلی سؤال میکرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت، وقتی هم
میگرفت ضایع نمیکرد و به خوبی برایش میماند.
یک روز گفت: "مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم ".
ـ "برو پی کارت. تو اصلاً نمیتوانی توی غربت زندگی کنی. برو
درست را بخوان. " آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: "کارم برای ایران درست شد. رفتم
با بچهها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. "
با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که
داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در
مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت میکرد.
اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش میگفت:
"معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود. "
خیلی راحت میگفت: "من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که
چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم. "
یک کتاب "چهل حدیث " و "مسأله حجاب " را به زبان
فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. میگفت:
"به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست. "
یک روز از "مدرسه حجتیه " زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی
یک کفش که من زن میخواهم. هرچه میگوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره،
قبول نمیکند.
مسعود گفت: "حالا چه زنی میخواهی؟ "
گفت: "نمیدونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل
باشد. "
مسعود هم گفت: "این زنی که تو میخوای، خدا توی بهشت نصیبت میکند. "
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
مسعود یاد جملهای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده
بودند "طلبهها، چند سال اول تحصیل را اگر میتوانند، وارد فضای خانوادگی
نشوند. "
رفت کتاب را آورد. گفت: "اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام
چی نوشته. "
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و
فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: "باشه ".
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع،
دستورات اهل بیت(ع) است.
هروقت ما گفتیم: "امام " میگفت: "نه! حضرت امام ".
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: "میخواهم برم جبهه " ایام
عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: "حق نداری " .
گفت: "باید برم ".
مسعود: "جبهه ماله ایرانیهاست؛ تو برو درست رو بخوان ".
گفت: "نه! حضرت امام گفتند واجب است. "
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و
رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع،
تقریباً بیست و چهار سال داشت.
تاسف شدیدی می خورم برای مسئولین صدا و سیما.
برای خنداندن مردم به چه چیزهایی که متوسل نمی شوند.
خنده بازار ...
برنامه ای که برای شاد کردن مردم، خیلی ها را ناراحت کرده!
واقعا در نظام اسلامی کار ما به جایی رسیده که برای شاد کردن مردم باید متوسل به مسخره کردن افراد شویم؟
در برخی از آیتم های این برنامه متاسفانه افراد حقیقی مورد تمسخر قرار می گیرند!!
متاسفانه صدا و سیما همواره دچار افراط و تفریط بوده! یا انقدر حال و هوای حزن و اندوه به سیما می دهد که صدای همه را در می آورد و یا وقتی می خواهد مردم را شاد کند از هر راهی حاضر به این کار است حتی با مسخره کردن افراد!
راستی چرا آقای ضرغامی را مسخره (بووووووووووووووووووووووق) ...
آیا واقعا ما الگویی برای شادی مبتنی بر اسلام نداریم؟ نمی توانیم طراحی کنیم؟
کار این برنامه متاسفانه به جایی رسیده که الگو برداری از شبکه ماهواره ای من و تو می کند!!!
در دو آیتم این برنامه دقیقا از دو برنامه ی شبکه من و تو کپی برداری شده!
یکی برنامه "کریس آنجل" و دیگری برنامه "آکادمی گوگوش"!!!!!!!!
البته جای بسی تامل است که تهیه کننده این برنامه یعنی آقای شبخیز برادر رئیس یکی از شبکه های لس آنجلسی می باشد.